دخترم تاریخ را تکرارکن


قصه ساسانیان را بازگفت

تا بخاطر بسپرد آن قصه را


چون به پایان آمد , از آغازگفت

بر زبانش همچو طوطی میگذشت


آنچه با او گفته بود استاد او

داستان اردشیربابکان


قصه نوشیروان و داد او

قصه یی از آن شکوه و فر وکام


کز فروغش چشم گردون خیره شد

زان جلال ایزدی کز جلوه اش


مهر و مه در چشم دشمن تیره شد

تا بدانجا کز گذشت روزگار


داستان خسروان از یاد رفت

تا بدانجا کز نهیب تند باد


خوشه های زرنشان بر باد رفت

اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست


بر کلامش لرزهٔ اندوه ریخت

تا نبینم در نگاهش یاس را


دیده اش از دیده من میگریخت

گفت : دیدی با زبان پاک ما


کینه توزی های آن تازی چه کرد؟

گفتمش : فردوسی پاکیزه رای


دیدی اما در سخن سازی چه کرد؟

گفت: دیدی پتک شوم روزگار


بارگاه تاجداران را شکست؟

گفتم: اما اشک خاقانی چو لعل


تاج شد بر تارک ایوان نشست

گفت : دیدی دست خصم تیره رای


جلوه را از نامه تنسر گرفت؟

گفتم : اما دفتر ما زیب و رنگ


از هزاران تنسر دیگر گرفت

گفت : از پرویز , جز افسانه ای


نیست باقی زان طلایی بوستان

گفتمش: با سعدی شیرین سخن


رو به سوی بوستان بادوستان

گفت: از چنگ نکیسا نغمه یی


از چه رو دیگر نمی آید به گوش؟

گفتمش: با شعر حافظ نغمه ها


سر دهد در گوش پندارت سروش

گفت : دیدی زیر تیغ دشمنان


رونق فرش بهارستان نماند؟

گفتمش : اما ز جامی یادکن


کز سخن گل در بهارستان فشاند

گفت : در بنیان استغنای ما


آتشی فرهنگ سوز انگیختند

گفتم : اما سالها بگذشت وباز


دست در دامان ما آویختند

لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد


زادگاه گوهرش دریای ماست

در جهان, ماهی اگر تابنده شد


آفتابش بو علی سینای ماست

زیستن در خون ما آمیزه بود


نیستی را روح ما هرگز ندید

ققنسی گر سوخت, ازخاکسترش


ققنسی پر شور آمد پدید

جسم ما کوه است , کوهی استوار


کوه را اندیشه از کولاک نیست

روح ما دریاست, دریایی عظیم


هیچ دریا را ز طوفان باک نیست

آنهمه سیلابهای خانه کن


سوی دریا آمد و آرام شد

هر که در سر پخت سودایی زنام


پیش ما نام آوران گمنام شد